آموزش زبان انگلیسی و کامپیوتر

وقتی چترت خداست بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد ...

آموزش زبان انگلیسی و کامپیوتر

وقتی چترت خداست بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد ...

مهربونی...

یکی بود یکی نبود یک مرد بود که تنها بود. 

 یک زن بود که او هم تنها بود .  

زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود .  

مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.  

خدا غم آنها را می دید و غمگین بود . 

 خدا گفت : شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .  

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . 

 زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .  

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .  

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .  

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .  

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید . 

 خدا به زن گفت : به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .  

مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود .  

یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . 

 مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .  

خدا خندید و زمین سبز شد . خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد . فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .  خاک خوش بو شد.  

پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند . مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت . 

خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .  

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .  

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .  

خدا همه چیز و همه جا را می دید . خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد . خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که ... 

 خدا خوشحال بود چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .  

 

ممنون از لطفت ,خیلی خیلی قشنگ بود دوست عزیزم Dr.e.sh 

 

از خدا پرسیدم وقتی سرنوشت منو ، تو نوشتی واسه چی دیگه آرزو کنم؟

گفت: شاید نوشته باشم هر چی آرزو کنی !

به نظر من  آرزو همون دعاست توی دعاهاتون ما رو فراموش نکنید...

نظرات 4 + ارسال نظر
sootsootak سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:55 ب.ظ http://sotsootak.com

دستت درد نکنه کلی زبان و کامپیوتر یاد گرفتیم .

طعنه میزنیییییییییییید

dr.e.sh سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام طلوع جون
این دوستمون راس میگه
جدیدا دیگه درباره کامپیوتر دیگه مطلب نمیزاری
وبلاگ همش شده داستان و ....

یه کاری بکن دیگه
به آنجل هم بگو لطفا درباره مکالمات کاربردی مطلب بزاره....
مرسی از هردوتون

سلام عزیزم
باشه چشم

مریم ارشد91 چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام
ایشالا که خواست خدا تو دلخواسته هات باشه
دعا میکنم یاآرزو میکنم ب تمام آرزوهای قشنگت دست پیدا کنی هرچه زودتر زودتر

سلام گلم
ممنونم منم برات این آرزوی قشنگ رو دارم
ما تسلیم خواسته ی خداییم هرچی اون بخواد راضییم به رضاش
فقط باید زیاد دعا کنیم تا سرنوشتمون خوب نوشته بشه...

*** MOJTABA *** چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://mojtabamax.blogsky.com

قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد