آموزش زبان انگلیسی و کامپیوتر

وقتی چترت خداست بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد ...

آموزش زبان انگلیسی و کامپیوتر

وقتی چترت خداست بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد ...

حاج آقا باید برقصه!!!

خاطره ای تکان دهنده از یکی از راویان کاروان راهیان نور : 

"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...


bvg4a9attv49xnlj7qo.jpg

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..." 

منتظر معجزه نباش هنوز برای خوب شدن زمان داری...

به نقل از :http://www.ammarname.ir/link/9811


نظرات 7 + ارسال نظر
یه بچه مومن پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ http://yelooneh.mihanblog.com/

سلام
تشکر
چشم برای لینک
چشم برای ختم قرآن
من کد 9 و 10 را انتخاب می کنم
راستی من یک طلبه از مشهد هستم
شما چی؟

علیک سلام
ممنون از شرکت در ختم قرآن ایشالا حاجت روا شید
به سلامتی پس سوال تخصصی پیش اومد مزاحمتون میشیم
من کارشناس کامپیوتر-نرافزار هستم ساکن دزفول

محجبه ها فرشته اند پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:49 ب.ظ

سلام

منظورم کد 9 بود / میشه جز سوم

باشه عزیزم
قبول باشه

شرمنده ۹و۱۰ قبلا انتخاب شده ۱۱ براتون انتخاب شد
راستی وبلاگ خوبی داشتید لینک شدید

dr.e.sh پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام...
واقعا جالب بود...
باورش خیلی سخته

سلام دکتر جونیییییی
خوشحالم خوشت اومد من این مطلب رو از وبلاگ "محجبه ها رشته اند" خوندم مو به بدنم سیخ شد با اجازش اینجا هم گذاشتم
خوش بحالشون تو این دنیا عطر بهشت رو احساس کردن
اگه خدا چیزی رو بخواد حتما اتفاق می افته و جای ناباوری نیست

DR.E.SH پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:07 ب.ظ

[:سلام
شاید باورت نشه طلوع جون اما از مهر ۹۰تا الان که اردیبهشته ۹۱ به جز ۵شنبه ها که میرم مشاوره و ۲ هفته در میون که میرم ازمون هیچ جا نمیرم
اینو گفتم که بگم من افسردگی حاد دارم
روزی
۱۵ دقیقه میام تو وب حادتر میشم تروخدا تم شاد بزار واسه وبلاگ
مرسی
انشالا واسه روز مادر بترکونی........

سلام گلم
خدا نکنه افسردگی بگیری
باشه هر چی دستور بدی گلم , تازه من می خواستم بگم متخصص چی هستید خانم دکتر که در صورت لزوم بتون مراجعه کنم!

زین پس وبلاگ شاد می شود
فــــــــــقــــــــط بـــه خاطـــــــــــــــــر تــــو

dr.e.sh جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ

مرسی فدات شم
انشالا با دعای شما از این حال و هوا میام بیرون به زودی
شما صاحب اختیارید این فقط یه پیشنهاد بود که واقعا ممنونم از این که پذیرفتی.....
......
هنوز تو کف عمومیش موندم چه برسه به تخصص امااگه زنده باشم و قبول شم در آینده انشاا... پوست و مو یا زنان و زایمان....(نخند بم خب)
/.......
اینم یه شعر کوچولو برا طلوع جونم....

بگذار که در میکده عشق تو جامی دگر آریم
این باده که پر گشته ز مهر تو سر آریم
دیوانه شویم, مست و غزل خوان تو گردیم
ققنوس تو گردیم و زخاکستر عشق تو سر آریم

خواهش میکنم گلم من آدم شادی هستم دوست دارم اطرافیانمم هم شاد باشن ایشالا همیشه خندون ببینمت
سه گام برای رسیدن به شادی وجود داره :
1- تو 2- من 3- قلبامون….و بعد ابدیت!
این متنم از طرف من برای تو عزیزترین:
چشامو وقتی تو بهشون نگاه میکنی دوست دارم،
اسممو وقتی دوست دارم که تو صداش میکنی،
قلبمو وقتی دوست دارم که تو دوسش داشته باشی،
زندگیم رو وقتی دوست دارم که تو توش هستی

ببخشید قالب تکراریه آخه نتونستم یه قالب شاد پیدا کنم!

[ بدون نام ] جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ

دست درررررررررررررررد نکنه طلوع جونم
ایشششششششششششششششاالله
به هر چی دلت میخواد برسی
چه تم باحاااااااالی
خیلی قشنگه
بوسسسسسس

بیگانــه جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ب.ظ

وبلاگ شما رو خیلی قبول دارم و سر میزنم اما تعجب میکنم که بدون تحقیق و بررسی برداری و پستی رو منتشر کنی که خودت اصالتش رو بررسی نکردی.
اگه اینجوری هست منم حیلی خوب بلدم از این شکل مطالب بنویسم. کاش کمی هم جستجو میکردی و باعث رواج خرافات نمیشدی.

سلام بیگانه!
خوشحالم که خواننده وبلاگ ما هستید و ما رو قبول دارید
من که منبعش رو زدم حرف شما درسته من بدون بررسی و تحقیق این مطلب رو گذاشتم برای چند نفرم که تعریف کردم گفتن شاید این وسط کسی عطر زده باشه بوی عطره پخش شده!!!
ولی منم ی سوال از حضورتون دارم شما دلیلی دارید که بگید این واقعه حقیقت نداره؟؟؟اگه دارید بگید تا پست رو حذف کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد